این همه حسود بودم و نمیدانستم
به نسیمی که از کنارت موذیانه میگذرد ..
به چشم های آشنا و پر آزار، که بی حیا نگاهت میکند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد٬ حسادت میکنم... ..
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمیاست،
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تنهاییام
به جهان
به خاطرهای دور از تو...
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,
|
انـگـار همـیــن دیــروز بود ...!
خاطــراتمــان دیـگــر به من و تـــو نیازی ندارد...
آنقــدر بزرگ شده که مدام روی افکــارم راه مـی رود!
لحظه ی به دنیــا آمـدنـش نـزدیـک است
می خواهــم جشــن دو نفــره بگیــرم!
تــو با تصـمیـم های عاقـلانه ات عکــس یادگاری بگیر
وبه دیـوار اتاقــت بزن!
ما دور از چشم تــو شمع فــوت می کنیـم و به روی هــم لبخنــد میزنیم!
امسـال روی کیـک تـولــد خاطراتمــان نوشـته ام :
" من هــر روز دلـتــنــگ ِ تــــو ام عــزیــز " !!
چــاقـو را می آورم ... کیـک را نصـف می کنـیـم ...
دل که بـُـریـده شد برای هـم دســت می زنیـم و
من وســط خوردن تــلــــخ تـریـن کیـک دنـیــا به ایـن فکــر می کنــم
هــر روز که می گـذرد به دل خوری هایـم اضـافه مـی شـود!!
شنبه 1 مهر 1391برچسب:,
|
همیشه همینطور است....
یکی می ماند تا روزها و گریه ها را حساب کند
یکی می رود تا در قلبت بماند تا ابد....
اشک هایت را پشت پایش بریزی... رسم رؤیاها همین است ....
که تنها بمانی با اندوه خویشــ روزها و گریه ها را
به آسمان خالی ات سنجاق کنی باید باور کنی که بر نمی گردد....
دیشب باز دلم تنگ تو شد دیشب باز گریه کردم دیشب باز شیرین تر از شیرین در عشق بودم، و دیوانه تر از فرهاد در فراق دیشب باز مجنون لبخند تو شدم و لیلای نگاهت دیشب همه افسانه های عاشقی در من تبلور یافت دیشب باز نقاشی کشیدم
شنبه 1 مهر 1391برچسب:,
|
کاش می شد هیچ کس تنها نبود...
کاش می شد دیدنت رویا نبود...
گفته بودی با تو میمونم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود...
سالیان سال تنها مانده ام،
شاید این رفتن سزای ما نبود...
من دعا کردم برای بازگشت،
دستهای تو ولی بالا نبود...
بازهم گفتی که فردا میرسی ،
کاش روز دیدنت فردا نبود...
شنبه 1 مهر 1391برچسب:,
|
خاطرات را باید سطل سطل . . .
از چاه زندگی بیرون کشید . . . !
خاطرات نه سر دارند و نه ته . ..
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . ..
میرسند . . .
... ... گاهی وسط یک فکر . . . !
گاهی وسط یک خیابان . . . !
سردت می کنند . . . داغت میکنند. . . !
رگ خوابت را بلدند . . . زمینت می زنند . . . !!!
خاطرات تمام نمی شوند . . .
تمامت می کنند.
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...خسته شدم بس که تنها ایستادم
قاصـــ ـدک برو آن گوشـــ ـه باغ سمت آن نرگـــ ـس مســـ ـت و بخوان در گوشـــ ـش:یک نفر گوشـــ ـهء باغ یاد تــ ـو را بوی تــ ـورا لحظــ ـه ای از یاد نخواهــ ـد برد . . .
به خودم قول میدهم تورا فراموش کنم به خودم قول میدهم خاطرات روزهای با تو بودن را فراموش کنم به خودم قول میدهم جمله های عاشقانه ات رافراموش کنم به خودم قول میدهم نگاه معصومانه ات را فراموش کنم به خودم قول میدهم لبخندهای شیرینت را فراموش کنم به خودم قول میدهم تصویر زیبای چهره ات را ازذهنم پاک کنم به خودم قول میدهم دیگر نامه هایت را مرور نکنم به خودم قول میدهم دیگر قلبم به عشق تو نتپد به خودم قول میدهم دیگر به عشق توزیر باران نروم به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو زیر نور مهتاب ننشینم به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو به دیدار دریا نروم به خودم قول میدهم دیگربهعشق توبه آسمان نگاه نکنم به خودم قول میدهم دیگربه عشق تو به چشمکهای ستاره ها نگاه نکنم به خودم قول میدهم دیگر درلحظه های تنهاییم به توفکر نکنم به خودم قول میدهم اگر باز تورا دیدم به چشمهایت نگاه نکنم به خودم قول میدهم اگر باز تورا دیدم دلم هوایی نشود به خودم قول میدهم کسی اشکم را نبیند به خودم قول میدهم کسی از دل شکسته ام باخبر نشود به خودم قول میدهم بخاطر ازدست دادنت از خدا گلایه نکنم اما... نمیدانم آیا میتوانم به قولهایم عمل کنم؟ آیا میتوانم تنهایی راتحمل کنم؟
نه، باور ندارم که می گويند دور شده ای از من! باور ندارم دور شده ای از دلی که عاشقانه تر از تمام عاشقانه های دنيا برای تو می تپيد. از من نخواه گلايه هايم را ابراز ندارم چرا که نه اين بغض های ملعون تمامی دارند و نه اين شب های تکراری و راکد و روزهای پر از التهاب، روزهای بی ثمر و مسکوت! و ثانيه گرد زمانی که در جا ثابت مانده و گويی قصد حرکت ندارد تا مرا عذابی که نمی دانم به تاوان کدامين اشتباه گريبانم را گرفته است، مغلوب سازد.
چند صباحی است که می خوانمت ولی حضورت را در کنار خويش احساس نمی کنم. جای خالی وجودت تحمل اين روزگار را برايم سخت و طاقت فرسا ساخته است. نه... بی تو زندگی ممکن نيست. نه... بی تو اميدی به ماندن ندارم و نه ذوقی برای رفتن!
نمی توانم گلايه نکنم. نمی توانم از تو جواب کم توجهی ات را نپرسم. نمی توانم از حقيقت چشم پوشی کنم و با اين روزهای خاکستری و شب های سياه و اين حس پوچ و تهی بسازم تا دم مرگ! راستی به ياد داری که به تو گفته بودم از خاکستری بيزارم؟ به ياد داری به تو گفته بودم از گذشت بی ثمر لحظه های ناياب زندگی ام هراس دارم؟ لحظه هايی که وقتی از کنارم عبور می کنند ديگر به پشت سر خود نگاهی نمی اندازند، لحظه های بی بازگشت! لحظه هايی که جوانيم را به يغما می برند و هنگام رفتن گويی با چنگال چهره ام را می خراشند و و جودم را فرتوت می سازند.
همه می گويند فراموشم کردی. نه....باور ندارم. آن ها نمی دانند اگر هنوز هم مثل سرو در مقابل طوفان حوادث ايستاده ام از دم مسيحايی توست. آخر آن ها چه می دانند عشق يعنی چه؟ مگرآن ها بی جرم به پای عشقی بی انتها شکنجه شدن را می فهمند؟
تنها مونس لحظه های دلتنگی ام، از تو دلخورم که به من اجازه دادی لحظه ای روی ياوه گويی های معاندان تامل کنم. آن ها می گويند ديگر مرا دوست نداری. نه...باور ندارم! نه...آن ها دروغ می گويند.
تنها بهانه زندگی ام، تنهايم مگذار. مرا به حال خويش رها نکن. بيا و دستان سرد و يخ زده ام را با نوازشی گرم و صميمانه در دستانت بفشار و مرهمی باش بر زخم هايی که از دوريت بر تن خسته ام به جای مانده است.
و انگــــــار هــــــــزار ســــال است که در حاشـــــــیه ی این رود رد گلــپونه های وحشــــــی را دنبال می کنم من ... هراز گاهی می ایســـــــتم پشت سرم را می پایم امـــا نشــــانی نیســـت ... تنهــــا هوایی مه آلود...مبهم ! همــــین!! تو نیستی تو سال هاست که نیســـــتی امــــا چــــــــــرا من از آب و آینــــه ، از رود ، از گلپـــونه ها ، از شـــب ، از ســـتاره ، از ســــــپیده ، از پرنــــــده ، از پـــــــــــرواز .... بی وقفـــــــه ســــــراغ تـــــــو را می گیرم هنــــــــــوز ...؟!!
هر چه نگاه دارم در چله ی دیدگان می گذارم و با قدرت اشک به دنبالت پرتاب می کنم تا لحظه ای حتی لحظه ای که شده چشمانت را ببینند اما باز نمی رسد این نگاه به نگاهت نگاهی خسته که فاصله ها بر طاقچه ی ایوانش دیواری سخت بلند بر افراشته اند آه نفرین بر این فاصله ها که خاطره سازند ساده می نویسم و ساده می گویم من هستم پس باش...
و آن لحظه كه مرا به حال خود واگذاشتی آسمان برايم ابری بود نفرين بر دل داشتن خيلی زود دوباره تنهايی را ديدم از تنهايی دور گشته بودم تازه بدرقه اش كرده بودم و آرزوی نديدنش را ميكردم اما گويی اين آرزو را با خود به گور خواهم برد كاش اشك هايم آتش دل را خاموش كند كه سوزان تر از هر آتشی است. چرا من...؟؟
و امشب را فقط امشب برای خاطر آن لحظه های درد کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن که من امشب برای حرمت عشقی که ویران شد برایت قصه ها دارم
همنفس! منتظرت میمانم تا انتهای ابدیت ؛ کوله باری از رنج هایم را بر دوش دارم ، در جادههای سرد و ساکت خیالم بی صبرانه به دور دستها ، چشم دوختهام... برایت ترانهها میسرایم تا روزی بیایی ؛ تا قطرهقطره اشکهایم را به پای مهربانیهایت بریزم... نفسنفس وجودم فدای همهی عشقی که درقلبم کاشتی... ای ساربان قافلهی تنهاییهایم! بیا و مرا از کویر پر از بیکسی این ظلمت رهایی ده...
در حسرت دیدار تو سالان بسیار گذشت من ماندم و احساس تو شب ها به بیماری گذشت من در سکوت سرد تو گم گشتم و بی خود شدم عمر سیاه نسل من هر روز تکراری گذشت
چه قدر امشب سرد است... شیشه وجودم ، یخ بسته... میترسم ، با تلنگری بشکنم... آن روزها... آن قدر از گرمای تو پر بودم... که در تب میسوختم... پس کوچههای مهربانی را... قدم به قدم ، شانه به شانه ، قدم می زدیم... اما نمیدانم ؛ کدام کوچه حسود ، قدمهایت را از من ربود...
کوله بارم بر دوش ، سفری باید رفت ، سفری بی همراه ، گم شدن تا ته تنهایی محض ، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی ، از سفرترسیدی ، تو بگو ، از ته دل من خدا را دارم... شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!
آرام میشکنم... بدون هیچ صدایی... و میروم آنچنان که هیچ ردپایی از من باقی نخواهد ماند... و تو حتی ترک خوردن هایم را نفهمیدی... اشکهایم در عبور ثانیه ها محو میشوند... تکه های آرزوهایم را با مهربانی در بغل میفشارم... میدانم که سرانجامشان یک سراب است... شاید پایان تمام آغازهای من فرا رسیده است... خدایا شب چرا تمام نمی شود...؟!
وقتی تو نيستی... نه دلتنگی هايم را پاسخی است و نه غصه هايم را پايانی... نه اشک چشمانم را مانعی و نه جراحات روحم را مرهمی... وقتی تو نيستی... درخشش آفتاب به تيرگی می گرايد و سپيدی بامداد به تاريکی... ترنم حزينم به مرثيه می ماند و آوای مخوفم به تعزيه... وقتی تو نيستی... قلب کوچکم ، مغموم تر از هميشه... تنهاتر از پيش و دلتنگ تر از شب های پاييز... به خود می پيچد و می نالد... وقتی تو نيستی... نه دلتنگی هايم را پاسخی است و نه غصه هايم را پايانی... نه اشک چشمانم را مانعی و نه جراحات روحم را مرهمی...!
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم،
امروز هم گذشت...
با مرور خاطرات دیروز،
با غم نبودنت...
و سکوتی سنگین!
و من شتابان در پی زمان، بی هدف؛
فقط می روم، فقط می دوم...
یاس ها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما؛
گرمی مهر تو را می خواهند...
غنچه های باغ هم، دیگر بهانه می گیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی...
صدای قدم هایت را می شنوم، اما تو نیستی...
فقط صدایی مبهم!!!
قول داده بودی برایم سیب بیاوری،
سیب سرخ خورشید، سیب سرخ امید...
یادت هست...؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی...
و من در این کوچه های تنگ و تاریک، سرگردانم و منتظر...
برگی از زندگی ام را ورق می زنم؛
امروز به پایان دفترم نزدیکم...
در کودکی همیشه گمان می کردم پایان خاک آن جاست نزدیک آسمان! و اگر چند روزی خاک را طی کنم به انتهای زمین می رسم... امروز احساس می کنم بر پرتگاه زمین ایستاده ام. این راه دور را به چه هنگامی آمدم...؟؟ اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدا با من است... که فرشته ها برایم دعا می کنند... که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد... یادم باشد که قاصدکی در راه است... که بهار نزدیک است... که فردا منتظرم می ماند... که من راه رفتن و دویدن می دانم... و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد... اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدای من همین جاست... همین نزدیکی ها... و من ، تنها نیستم...
دیشب احساسی غریب، سراپای وجودم را پر کرده بود...
عشق تو برای من زیباتر از هر زیبایی است و با شکوهتر از هرشکوهیست
تو دنیای ناشناخته ای هستی که حال آن را کشف کرده ام و آن را به قدر دوست می دارم که حر و حس نخواهد داشت و علاقه من نسبت به تو مانند بت پرستی است که بتی را می پرستد و بنده هایی که خدایشان را پرستش میکنند اری مانند گلی که گلدان تنها یارش است و مانند طبیعت که محتاج باران است.
حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم قلب من می گه که هستی اما چشمام می گه نیستی خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی چشم من می گه تو رفتی اما قلبم می گه هستی مگه میشه تو نباشی تو مثه نفس می مونی دستای گرمتو کاشکی تو به دستم برسونی دستم بی تو بی پناه ِ می میرم وقتی نیستی مگه میشه باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی حالا که همش خیاله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تنها ترين و آدرس
tanha.tarin.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.