حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم قلب من می گه که هستی اما چشمام می گه نیستی خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی چشم من می گه تو رفتی اما قلبم می گه هستی مگه میشه تو نباشی تو مثه نفس می مونی دستای گرمتو کاشکی تو به دستم برسونی دستم بی تو بی پناه ِ می میرم وقتی نیستی مگه میشه باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی حالا که همش خیاله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم
نگاهم به آسمان بود آنگاه که تو........................ سر بر روی شانه ام گذاشتی
تو عاشقانه من را به آغوش کشيدی و من................. غرق در اشک بودم تو که اين گونه من
را دوست داری بگذار تا در آغوشت به خواب......... بروم خوابی عميق که بيداری در ان نباشد
انقدر در آغوش تو بودن لذت بخش هست که دوست.. دارم هيچ گاه من را رها نکنی اری عزيزم من
با تو ام تو اي که هر لحظه بودن با تو به تمام اين دنيای خاکی می ارزد. تو که عشقه پاک و معصومانه
خود را به من ارزنی کردی، تو که تنها ستاره ی شب های تار من هستی آری تو . دستانت را دوست
دارم چرا که از گرمايه ان زندگی دوباره ميگيرم . با من بمان که ديگر شيشيه عمره من در
دستان پاک توست. تو زيبايی همانند ماه برای اسمان ، همانند ماهی سرخ
عيدی کناره سفره هفت سين. اری عشق هر ثانيه گرمای نفس
هايت را احساس ميکنم ،صدای قلبت که مانند تيک تاک
ساعت هر لحظه به گوشم ميرسد را ميشنوم.
زندگی من با تو زيباست و حتی مرگ
من در آغوش تو کنارم باشی
حتی مرگ هم زيباست که
با تو تجربه
کنم
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم.در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم.خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
در روزگاران قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند:شادی،غم،دانش ،عشق و باقی احساسات .سوال
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است .بنابراین هریک شروع به تعمیرقایق هایشان کردند.اما تصمیم یکی از آنها متفاوت بود .عشقتصمیم گرفت تا لحظه آخردر جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود،عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود ،کمک خواست :«ثروت ،مراهم با خود میبری؟»
ثروت جواب داد:«نه نمی توانم .مقدار زیادی طلا و جواهرات در این قایق هست.من هیچ جایی برای تو ندارم.»
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود،کمک بخواهد:«غرور لطفا به من کمک کن»
غرور گفت :«نمی توانم عشق .تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.»
عشق از غم که در همان نزدیکی بود در خواست کمک کرد :«غم لطفا مرا با خود ببر»
غم نیز جواب داد:«آه عشق ،آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم .»
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلا متوجهعشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:«بیا اینجا عشق ،من تو را با خود می برم.»
صدای یک بزرگ تر بود.عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد .هنگامی که به خشکی رسیدند،ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود چقدر به ناجی خود مدیون است ،ازدانش که اوهم ازعشق بزرگتر بود پرسید:«چه کسی به من کمک کرد؟»
دانش جواب داد:«او زمان بود.»
عشق سوال کرد:«زمان؟اما چرا به من کمک کرد؟»
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:«چون تنها زمان ،بزرگی عشق را درک می کند.»
دير گاهيست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آيينه ز من بي خبر است كه اسير شب يلدا شده ام من كه بي تاب شقايق بودم همدم سردي يخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنيد تا نبينم كه چه تنها شده ام...
کنار خیابون ایستاده بود. تنها ، بدون چتر، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم، در عقب رو باز کرد و نشست، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها...
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تنها ترين و آدرس
tanha.tarin.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.